کد خبر: ۱۱۳۵۵۶
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۴۰۴ - ۱۸:۱۲
محمد دورقی

جهان  زیادی‌ها

شوشان ـ محمد دورقی : 

در رمان تهوع اثر ژان پل سارتر ،  شخصیت اول داستان، یعنی روکانتَن، از زیادی‌بودنِ چیزها تهوع  می‌گیرد. او به اطراف‌اش نگاه می‌کند و می‌بینید که هر آن‌چه که هست دلیلی برای هستن‌اش نیست، می‌شد نباشد و از خودش می پرسد، چرا هست؟ هستن یک چیز یا یک ماجرا آن‌ هنگام می‌تواند چندان موجب آزار نگردد که آن را ضروری انگاریم، اما آن‌ هنگام که به هستنِِ آن چیز یا رویداد به نحوی بنگریم که گویی می‌توانست نباشد آن‌گاه آن را زیادی می‌بینیم. بدین‌سان است که روکانتن در جهانی از زیادی‌ها زندگی می‌کند، در جهانی از پوچی – چرا که هستیِ بی‌دلیل چیزها یعنی پوچی آن‌ها، البته از نگاه روکانتن.
 
 خوزستان ما  هم  جهان زیادی‌هاست. اقلیم انسان‌هایی که  وجودشان توجیه ندارد. در این استان، هستنده گان غیر‌ضروری، موجب تهوع روکانتن ها شده اند.روکانتن‌ها می‌پرسند چرا این موجوداتی که زیادی‌اند و جز مشکلات امنیتی، حاصلی ندارند و می‌توانستند نباشند، هستند؟ ضروری نبودن وجود این هستنده‌گان سمج ، روکانتن‌ها را می‌آزارد. 

هوا گرم است.گرما حتی سایه‌ها راهم  بی‌تاثیر و خجل کرده است. خیابان‌ها خلوت است .گرما، تک‌عابر خیابان‌های تفتیده است. درِ  آزمایشگاه‌اش را می‌بندد و سلانه سلانه و بی قید می‌رود به سمت تئاتر شهر. سانس اختصاصی‌ست.تماشاگران،کیپ تا‌کیپ نشسته‌اند .تخمه می‌شکنند ، ذکر می‌گویند و به ریش‌های مرتب‌شان نوازشگرانه دست می‌کشند. لحظاتی بعد پرده کنار می‌رود .صحنه‌ی یک تاسیسات نفتی‌ست. تعدادی مخزن با فونداسیون بتنی و تعدادی پمپ و تجیهیزات و مجموعه ای از خطوط لوله با قطرهای مختلف که به تاسیسات مختلف وصل شده‌اند.کمی دورتر نمایه‌ی یک فلر است که گازهای همراه نفت را می سوزاند.  میزانسن‌ای آشنا. از گوشه‌ی صحنه، شخصیتی با یونیفورم پرسنل حراست تاسیسات ظاهر می شود. با گام های سنگین و سری خمیده می‌رود به سمت تاسیسات .دنیایی از یاس و تردید است. تماشاگران اگر لحظه‌ای از تخمه شکاندن و ذکر مدام فارغ می‌شدند براحتی می‌توانستند اثر ژرف رنجوری را بر چهره آفتاب سوخته‌ی این بازیگر ببینند.ناشناخته است. کسی به رسم معمول، ورودش به صحنه را با کف و سوت همراهی نمی‌کند. شال بزرگ نخی را از گوشه‌ی صحنه بر می‌دارد و به یک میله فلزی در بالاترین نقطه حفاظ تجهیزات می‌بندد. درست کنار مخزن نفت.از چهارچوب فلزی کنار پمپ ها بالا می‌رود.تسلیم شده و بی نصیب آخرین لحظات حیات را از لباس‌هایش  می‌تکاند و گردن نحیف‌اش را  در حلقه‌ای که  فرشته‌ی مرگ در انتهای شال انداخته است، می‌گذارد. آخرین حلقه‌ی حیات. قلب‌اش تیر می‌کشد. لرزه‌ای خفیف از سینه‌اش می‌گذرد و موجی از برق شوک دهنده ‌مهره‌های کمرش را کرخت می‌کند.فشرده‌ی  زندگی  سراسر تلخی‌اش را بصورتی سریع مرور می‌کند و تصمیم‌اش را نهایی می‌کند.با تانی و وداع‌آمیز، پلک‌هایش را  بر آخرین پلان از تصویر کودکان تکیده و نزار و گرسنه‌اش، می‌بندد و پاهایش را از محل ایستادن رها می‌کند و میان آسمان مشتعل و زمین تفتیده ، آویزان می‌شود.عصاره‌ی جان‌اش، قطره قطره،  از آوند  شالِ گره خورده می‌گذرد و در جام حیات ازلی می‌ریزد.تصویر کودکان حسرت کشیده‌اش کم کم تار می‌شود و زندگی پلان به پلان از یاخته‌هایش عقب‌نشینی می‌کند.در آخرین لحظه از خاطرش می گذرد به محض رسیدن به سرزمین عدالت باید از کرونا و پیمانکار به خدا شکایت کنم. این دو نگذاشتند کودکانم امسال عید داشته باشند. یکی از بیرون رفتن محروم‌شان کرد و دیگری نگذاشت با داشتن لباس نو و سوروسات عید، حتی در منزل جشن بگیرند. از جان که تخلیه شد. پلک‌هایش مثل درب سنگین قلعه‌ای سنگی بر هم فرود آمد. مشت‌هایش گره خورد و پاهایش با خاطره آخرین راه رفته، در هوا خشکید. پرده آرام آرام خزید و صحنه را از دید سرد تماشاگران تخمه شکن وراج، پنهان کرد.از صندلی‌ها که بلند شدند احساس کردند حس تهوع‌شان کمی بهتر شده است. چرا که یکی از هستنده‌گان غیر ضروری از جهان زیادی‌ها کم شده بود. یکی گفت چقدر طبیعی. انگار واقعا خودکشی کرد. دومی گفت تئاتر ابزورد بود. دیگری که ریشش بلند تر بود و ذکرش مدام‌تر و در ردیف جلو نشسته بود گفت ابزورد؟! و به خودش گفت یادم باشد در اینترنت جستجو کنم و ببینم این کلمه اصطلاحی مخل امنیت نباشد. پشت پرده اما صدای گریه می‌آمد. شخصی با گریه‌ای بغض‌آلود می‌گفت پنج ماه حقوق نگرفته بود. پونصد هزار تومان علی الحساب می‌خواست. آن هم ندادند. لا اله الا الله. لباس عید بچه هاش. چی می خوان جواب خدا بدهند....

کمی آنطرفتر در شهر همه چیز آرام بود. نوجوانی ذرت مکزیکی سفارش می‌داد.

نظرات بینندگان